سه و نيم سالگيت
با بابايي مي رقصيدي. رفته بودي توي حس كه تو عروس خانمي و بابايي آقا دوماد و من و دايي ياسر دست مي زديم و نيگاتون مي كرديم. موبايل دايي ياسر زنگ خورد و رنگ توي اتاق صحبت كنه. رو كردي به من وگفتي : برو به داداشت بگو بياد ما رو نيگا كنه. ------------------ رفتيم لوازم آرايشي فروشي و تو گير دادي كه من گل سر مي خوام. من هم گفتم كه نمي خرم چون داري ولي استفاده نمي كني. تو هم نق زنون اومدي بيرون. با هم رفتيم سمت ماشين. يه دفه بين راه گفتي : مامان، چرا نمي خري؟ من دلم مي شكنه ها. اي جووووووووووووووووووونم. من قربون اون دل نازكت مادر. ------------------ دخملي امروز تو سه سال و نيم ميشي. اين روز هزار بار برات مبارك باشه بانو. دوست دا...
نویسنده :
مامان زينب
10:24