آناهيتاي مامان و بابا

سه و نيم سالگيت

با بابايي مي رقصيدي. رفته بودي توي حس كه تو عروس خانمي و بابايي آقا دوماد و من و دايي ياسر دست مي زديم و نيگاتون مي كرديم. موبايل دايي ياسر زنگ خورد و رنگ توي اتاق صحبت كنه. رو كردي به من وگفتي : برو به داداشت بگو بياد ما رو نيگا كنه. ------------------ رفتيم لوازم آرايشي فروشي و تو گير دادي كه من گل سر مي خوام. من هم گفتم كه نمي خرم چون داري ولي استفاده نمي كني. تو هم نق زنون اومدي بيرون. با هم رفتيم سمت ماشين. يه دفه بين راه گفتي : مامان، چرا نمي خري؟ من دلم مي شكنه ها. اي جووووووووووووووووووونم. من قربون اون دل نازكت مادر. ------------------ دخملي امروز تو سه سال و نيم ميشي. اين روز هزار بار برات مبارك باشه بانو. دوست دا...
27 مهر 1392

روز جهاني كودك

امروز روز توئه. تو كودك من. دخترك من، اين روز براي همه مابزرگترها لازمه تا حقوق شما كودكان رو مرور كنيم. حقوقي كه طي يك پيمان نامه جهاني شده و شامل تعداد زيادي مورد هست. شايد دليل اينكه من و بابايي بعد از ۶سال بچه دار شديم هم همين بود. ميدوني ما اعتقاد داشتيم موجودي كه به اين دنيا پا ميزاره حق بهترين زندگي و امكانات و رو داره. تا به اين نتيجه رسيديم كه ما مي تونيم حالا ديگه يه بچه داشته باشيم تا امكاناتي كه حق يه كودكه رو براش فراهم كنيم ۶سال طول كشيد. طي دوران بارداريم بهترين تغذيه رو داشتم. بابايي كتاب مي خريد و من مي خوندم تا ببينم چي واست خوبه و چي برات مضره. دخترم، من براي رشد سالم تو توي بدنم تمام تلاشم رو كردم و حالا كه در زندگيم هست...
16 مهر 1392

مراسم خواب شبانه

شب كه ميشه مرتب بهت يادآوري مي كنم كه دخترم بايد ساعت ۹ بخوابي تا فردا سرحال بري مهدكودك و پرانرژي باشي. براي همين تو هم هي مي پرسي : مامان، الان ساعت چنده؟  بعد از مسواك زدن رفتي به سمت اتاقت و تو تختت دراز كشيدي: آناهيتا: مامان، قصه بابا منصور رو برام تعريف كن. منم از فرصت استفاده كردم و قصه ي بابا منصور رو تعريف كردم كه رفت كلاس مهارت هاي زندگي و دوستش چون مداد رنگي نياورده بود مداد رنگيهاش رو داد به اون تا اون و شاد كنه و خودش هم كار خوب انجام بده. قصه كه تموم شد. گفتي : نه اون قصه بابا منصور رو تعريف كن كه از دوچرخه خود زمين. منم با آب و تاب قصه بابا منصور رو برات تعريف كردم..... بعد كه تموم شدي گفتي قصه شنگول و منگو...
9 مهر 1392

تو تو فقط تو

توي مراسم عقد عاطفه جون گير دادي كه چرا عروس خانوم تاج و تور نداره. اونم بيش از ده بار. هر بار كه پرسيدي منم گفتم وقتي مراسم عروسيش برگزار شد اون وقت همراه لباس عروس كه سفيده تاج و تور ميزاره. ------------------------------------------------------------- من رفتم آرايشگاه. وقتي من و ديدي نگاه زيبايي بهم كردي و گفتي : مامان ، چقدر خوشكل شدي. بزار دست بگيرم به موژه هات. چرا موژه هات اينطورين؟ گفتم : اينا مصنوعين. گفتي : بزار دست بگيرم به رژ لبت. (خيلي بامزه اي دخملي). شب خواب رفتي و من موژه ها درآوردم. روز بعد وقتي از خواب بيدار شدي نگام كردي و پرسيدي : مامان، پس موژه سمي هات كجان؟ ---------------------------------------------------...
9 مهر 1392

صداي تو

دو روزه كه خاله زهرا اومده پيشمون و من براي تو خيلي خوشحالم كه آدمي كه خيلي دوستش داري كنارته. دو روز پيش كه با خاله زهرا اومديم مهدكودك دنبالت چنان از ديدن خاله زهرا خوشحال شدي كه يه جيغ هيجاني زدي و پريدي تو بغلش. ديشب گفتي كه مي خواي بري مهد كودك و خاله ببرتت. صبح كه بيدارت كردم تا ببرمت مهد كودك گفتي مي خوام خاله من و ببره. قبل از ظهر يكي دو ساعتي با خاله رفتي مهد. حالا اونجا چه اتفاقي افتاده و كلي پز خالت رو دادي احتمالا رو بايد عصر كه ميرم خونه از خاله زهرا و خودت بشنوم نانازم. از ديروز تا حالا به مدد اينكه خونه بودي دو سه بار باهات تلفني صحبت كردم. دختر نازم، چقدر صدات بزرگ شده. چقدر واضح و قشنگ صحبت مي كني. امروز موقع صحبت كردن با ت...
8 مهر 1392

سامان عزيزم

سامان عزيزم كه دو روز ديگه به تولد سه سالگيت مونده عزيز دل خاله. قربون شيرين زبوني ها و بامزگي هات. الهي هميشه سالم باشي گلم و من شاهد موفقيت هات باشم. ممنونم كه هستي تا آناهيتام در كنار تو و با تو لحظات زيبايي داشته باشه عشقم. تولدت هزار بار مبارك نازنينم. باز هم تو و آناهيتام در كنار هم بازي با رنگ انگشتي رو داشتين. ديدن شما دو تا كه با راحتي تمام كل قوطي هاي رنگ انگشتي رو روي تخته و بعد لباساتون و بعد هم دستا وصورتاتون ماليدين كلي من و مامان مهناز رو به وجد آورد و ما هم قاطي بازيتون شديم. سر تا پا رنگ مالي شده بودين كه مجبور شديم ببريمتون زير دوش حموم تميزتون كنيم. شما دو تا توي اين بازي ياد گرفتين كه رنگ آبي و ...
مهر 1392

تو و دوستانت در روز جهاني كودك

دخترك ناز من كه اين روزا حسابي دلبري مي كني. لباس هاي به قول خودت لختي مي پوشي و ميشي عروس و اين وسط بابايي هم دوماد و بعد آهنگ شاد و رقص و پايكوبي با بابايي. خوش بحالت عزيزم با اين دنياي زيباي خيالي و قشنگت. روز جهاني كودك توي مهد كودك جشن داشتين. حسابي هم بهتون خوش گذشته بود. ممكنه مهد كودك تو كيفيت مهدهاي شهرهاي بزرگ رو نداشته ياشه ولي از اينكه تو خوشحالي و وقتي صبح از خواب بيدارت مي كنم و مي پرسم : مي خواي بري مهد؟ چشات باز ميشه و سرت رو به نشونه رضايت تكون ميدي منم احساس رضايت مي كنم. من و خاله مهناز تصميم گرفتيم با بودن تو و سامان گلي هر از گاهي در كنار هم بعضي از كمبودهاي مهدكودك رو واستون جبران كنيم. روز جهاني كودك هم بعد از مهد رفت...
مهر 1392
1